۱۳۸۷ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

تقدیم به سعید رضوی فقیه















دیشب خبر دستگیری سعید رضوی فقیه رو شنیدم. شوکه شدم. با اینکه با او نسبت فامیلی دارم اصلاً نمی دونستم که به ایران اومده. نزدیک به 4 ساله که رفته فرانسه برای ادامه تحصیل و داشت PhD می گرفت. در این مدت سه بار به ایران اومده بود که قسمت ما برای دیدار فقط یکبار شده بود و بیشتر تنها جویای احوالش بودیم. همیشه هر وقت برادرانش رو می دیدم جویای احوال او بودم.
من که در دوره راهنمایی تحصیل می کردم آقا سعید تهران بود و اینجا تحصیل می کرد. گاهگاهی می اومد خونه مادربزرگ من که عمه اون می شد و برای همین کتابهاش رو با خودش آورده بود خونه مادربزرگم.
یادمه از بس مقدار کتابها زیاد بود نشده بود که در قفسه یا کتابخانه ای جا بده و همه رو رویهم بر روی کف اتاق در چند ردیف چیده بود رویهم که تا بالای سر من بالا اومده بودند. دیدن اینهمه کتاب در اتاق عموم که از کل کتابهای عموم بیشتر بود برام خیلی جالب بود و جالبتر اینکه فهمیدم اینها بخشی از کتابهای آقا سعیده.
یکبار مادرم که فقط کتابهای مذهبی رو پیگیری می کرد کتاب "نقد مارکسیسم" شهید مطهری رو از میان کتاب ها به عنوان امانت برداشت و به او گفت و او هم هیچ وقت آن کتاب رو پس نگرفت و به عنوان یادگاری هدیه کرد که هنوزم خونه پدری من اون کتاب در کتابخانه است.
برای بچه های فامیل هدیه می گرفت. یادمه برای سیامک یه توپ چهل تیکه و یه توپ بسکتبال گرفته بود. وقتی به خانه ما آمد برای من که اون موقع دبستانی بودم سه تا کتاب آورده بود. سه تا کتاب فوق العاده که شاید همون ها باعث شد به طبیعت زندگی جانوران علاقه زیادی پیدا کنم.هنوزهم گاهگاهی به اون کتاب ها نگاه می کنم و لذت می برم.
ده یا پانزده سال پیش که دوره دبیرستان بودم در طول مسیری از مرکز تا شمال تهران با آقا سعید و عمو و پدرم هم مسیر بودیم. در کل مسیر مثل رهروی که راهبر خود را یافته باشد مرتب از او سئوال می کردم. ازش سئوال کردم که کتاب "چرا من مسیحی نیستم؟" راسل رو داره ازش امانت بگیرم. او پرسید می تونی از متن اصلی مطالعه کنی که من برای اینکه جلو بابام و عموم خیلی ضایع نشم گفتم ترجیح می دم از روی ترجمه بخونم!! به من گفت تو که به مطالعه علاقه مندی سعی کن سطح زبانت طوری باشه که بتونی از روی متن اصلی مطالعه کنی و من تا الان نتونستم گرچه هنوزم خیلی دوست دارم. اون معلم ادبیات دبیرستان خیلی سر بسته راجع به کتاب راسل برامون حرف زده بود و من برایم خیلی جالب بود... اون شب ازش خواستم تا یک سری کتاب برای مطالعه به من معرفی کنه ولی اون هیچوقت این کار رو نکرد گرچه من هم پیگیری نکردم. شایدم تقصیر بابام بود که گفت آره سعید جان بهش معرفی کن ولی بعد از کنکور!!

دیگه خیلی خیلی کم تونستم باهاش هم صحبت بشم مگر خیلی به ندرت تو دیدارهای خانوادگی و یا بعضی اوقات تو میتینگ هایی که او به عنوان سخنران بود و من به عنوان تماشاگر عادی. آخه دیگه اون به جمعیت زیادی تعلق داشت و سهم ما تنها این بود که به بقیه پز بدیم که این آقا که مطلبش تو روزنامه امروز اومده و یا هفته دیگه می آد دانشگاه با من نسبت خانوادگی داره...
دیشب که خبر رو شنیدم همه این خاطرات اومد تو ذهنم و یه بغض تلخ تو گلوم. خواب از سرم پرید. آرزو می کردم کاش من انقدردرگیر زندگی کارمندی و مادی نشده بودم و مثل آقا سعید بودم. شاید تو فعالیتهای سیاسی اصلاً نمی تونستم مثل اون باشم و خیلی محافظه کار می شدم. قطعاً نمی تونستم 80 روز تو انفرادی باشم. ولی کاش می تونستم مثل اون سطح معلوماتم رو تا حدی که دوست دارم (یعنی مثل او اشتیاقش به یادگیری انتها نداره) رشد بدم. روزنامه نگاری رو که خیلی دوست دارم و عشقمه کار کنم.
دوباره یاد وبلاگ افتادم. یادم افتاد از وقتی یه وبلاگ شخصی برا خودم راه انداختم دو یا سه یادداشت در persianblog نوشتم و برای blogspot و blogfa چیزی ننوشتم. پس برای خوانندگان جدید این دو وبلاگ هم آرزوی سلامتی و شادکامی دارم.

به امید این که همین روزها آقا سعید از زندان بیاد بیرون، درسش و تحقیقات آکادمیکش رو به مرحله ای که می خواد برسونه و همین جا در ایران کنار ما و خانواده اش باشه و هر روز یه مطلبی از او در مطبوعات منتشر بشه.

هیچ نظری موجود نیست: